امسال برای سالگرد مامان تصمیم گرفتیم غذا درست کنیم و بدیم بیرون، وقتی رفتیم سرخاک من طبق عادت همیشه سرم و گذاشتم رو زانوهام و آروم داشتم گریه میکردم و خیالم راحت بود که تو با بچه ها سرگرمی... یهو من و دیدی و گفتی ، مامان چرا اینجوری کرده؟ بابات که تو رو میشناخت گفت ، چیزی نیست بابا ، مامانی سرش و گذاشته میخواد استراحت کنه . دایی مهدی که میخواست یکم از جو سنگین اونجا دور شه ، یهو اومد سر به سرت بزاره گفت: دروغ میگه داعی جون مامانت داره گریه میکنه . یهو تو هم شروع کردی به گریه .... من اومدم و بغلت کردم و بعدم دایی مهدی اومد و بردت و چرخوندت کلی تا آروم شی. بعد که دیگه اومدیم بریم اومدی پیشم و صورتم و ناز کردی و گفتی :...